آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

قدغن

شهیار قنبری رو شاید کمتر کسی بشناسه . او یکی از شاعران  

 

بزرگ ایرانیه که برای خواننده های بزرگی مثل گوگوش و داریوش  

 

شعر گفته . از او دو کتاب شعر به چاپ رسیده که فقط یکی از  

 

اونها ( دریا در من ) در ایران موجود است ( اونم به سختی پیدا  

 

می شه ) . 

 

همه ماها تو زندگیمون به دلایل مختلفی که خودتون می دونید  

 

خیلی از کارهارو نمی تونیم انجام بدیم و خیلی از احساسات  

 

و روحیات خودمون رو به دست فراموشی می سپاریم ( یعنی  

 

یه جورایی خیلی چیزا برامون قدغن می شه ) . 

 

یکی از شعرهای شهیار قنبری هم در مورد همین موضوعه : 

 

 

قدغن 

 

آبی دریا ، قدغن  

 

شوق تماشا ، قدغن  

 

عشق دو ماهی ، قدغن  

 

باهم وتنها ، قدغن  

  

                برای عشق تازه  

 

                اجازه بی اجازه  

 

پچ پچ و نجوا ، قدغن 

 

رقص سایه ها ، قدغن 

  

کشف بوسه بی هوا  

 

به وقت رویا ، قدغن  

 

                 برای خواب تازه  

 

                 اجازه بی اجازه  

 

در این غربت خانگی  

 

بگو هرجی باید بگی  

 

غزل بگو به سادگی  

 

بگو زنده باد زندگی 

 

                  برای شعر تازه  

 

                  اجازه بی اجازه 

 

از تو نوشتن ، قدغن   

 

گلایه کردن ، قدغن 

 

عطر خوش زن ، قدغن 

 

تو قدغن ، من قدغن  

 

                    برای روز تازه 

 

                 اجازه بی اجازه  

 

 

این شعر با صدای خود شهیار قنبری اجرا شده . 

 

 

 

 

شعر مرغ سحر

تا حالا مرغ سحر رو گوش دادید . تا حالا دوست داشتید که شعر  

 

کامل اون رو داشته باشید تا بتونید مثل خواننده های بزرگ اون 

  

این شعر رو بخونید . 

 

مرغ سحر رو ابتدا خانم قمرالملوک وزیری خوند . بعدها آقای محمد 

 

رضا شجریان که کمتر پیش می آد که از کسی تقلید کنه این شعر  

 

رو خوند : 

 

 

 

 

مرغ سحر ناله سر کن 

 

داغ مرا تازه تر کن  

 

ز آه شرر بار این قفس را 

 

بر شکن و زیر و زبر کن 

 

بلبل پر بسته زکنج قفس را 

 

نغمه آزادی نوع بشر سرا  

 

از نفسی عرصه این خاک  

 

تیره و پر شرر کن  

 

ظلم ظالم جور صیاد  

 

آشیانم داده بر باد  

 

ای خدا ای فلک ای طبیعت 

 

شام تاریک ما را سحر کن 

 

نو بهار است گل به بار است  

 

ابر چشم ژاله بار است  

 

این قفس چون دلم 

 

تنگ و تار است  

 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین 

 

دست طبیعت گل عمر مرا مچین 

 

جانب عاشق نگه تازه گل 

 

از این بیشتر کن  

 

مرغ بیدل شرح هجران مختصر کن  

 

مختصر مختصر مختصر کن  

 

 

 

                          

گره گشای ( پروین اعتصامی )

به نظر من شعر گره گشای پروین اعتصامی یکی از بهترین شعرهای ادب فارسی است اگه  

 

نخونیش واقعا از دستت رفته : 

 

 

پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت

 

 هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود

  

این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک

  

این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا

  

روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی

  

دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود

 

 هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی

 

 شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون

 

 روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار

  

صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم

 

 از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری

  

ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند  

 

درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

  

رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام

  

زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر

  

گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست

  

چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا

  

می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس

  

آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم

  

درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست

 

 بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل

  

این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه

 

 دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته

  

بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر

 

 سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی

 

 این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره

 

 چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای

 

 تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را

  

هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی

 

 من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز

  

ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای

  

آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود

 

 من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط  

ا 

لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک

 

 چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر

 

 سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود

  

هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است

  

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای

 

 زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را

  

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند

  

گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب

 

 هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود

 

 رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان

 

 ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست

 

 زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را

 

 اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند

 

من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز

 

 من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال

  

بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای

 

 گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی

 

 در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش