روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا
به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ،
چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر
یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر ،
مرد از پسرش پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما
در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا . ما در حیاطمان یک
یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد .
ما در حیاتمان فانوس های تزیینی داریم و انها ستارگان را
دارند . حیاط ما به به دیوارهایش محدود می شود اما
باغ انها بی نهایت است .
با شنیدن حرف های پسر زبان پدر بند آمده بود . بعد
پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان
دادی که چقدر فقیر هستیم .
داستانک فوق العاده زیبایی بود چیز زیادی یاد گرفتم
سلام ازینکه به من سر زدید ممنونم.وبلاگ قشنگی دارید.خسته نباشید.