آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا 

 

به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ،  

 

چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر  

 

یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر  ، 

 

مرد از پسرش پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی ؟ 

 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما  

 

در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا . ما در حیاطمان یک 

 

یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . 

 

ما در حیاتمان فانوس های تزیینی داریم و انها ستارگان را 

 

دارند . حیاط ما به به دیوارهایش محدود می شود اما 

 

باغ انها بی نهایت است .  

 

با شنیدن حرف های پسر زبان پدر بند آمده بود . بعد  

 

پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان 

 

دادی که چقدر فقیر هستیم . 

 

 

کار کردن

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد جعبه نوشابه را به سمت تلفن  

  

هل داد روی جعبه رفت تا دستش به دکمه ها برسد و شروع کرد  

 

به گرفتن شماره . 

 

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد ... . 

 

پسرک پرسید : خانم ، می تونم خواهش کنم که کاراتون رو به  

 

من بسپارید . 

 

زن پاسخ داد : کسی که الان است کارها را برایم انجام می دهد. 

 

پسرک گفت : خانم من این کار رو با نصف قیمت برایتان انجام می دم . 

 

زن در جوابش گفت که الان از کار آن فرد کاملا راضیم . 

 

پسرک بیشتر اصرار کرد و گفت پیشنهاد داد : خانم من پیاده رو و 

 

جدول جلوی خانه را هم برایتان تمیز می کنم در این صورت شما  

زیباترین جدول را در کل شهر خواهید داشت . 

 

اما بازهم پاسخ زنمنفی بود . 

 

پسرک درحالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت . 

 

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت  

 

و گفت : پسر جان از رفتارت خوشم آمد ، به این سبب که  

 

روحیه خاص و خوبی داری ،‌ دوست دارم کاری کاری به تو بدهم . 

پسر جواب داد : نه ممنون ، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم . 

من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم . 

 

 

    

یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد !!!

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز 

در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس  

دانشگاه هاروارد شدند. 

منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و   

احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند  

مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت:  

ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد
 

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند  

و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. 

منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار 

نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.  

وی به رییس گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. 

معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. 

به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم 

بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی 

 آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند.  

وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. 

شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. 

رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود.  

با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و 

می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .

خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. 

فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .  

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: 

یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟  

ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست 

 ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ 

پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. 

قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" 

بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که 

 نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا 

گدای نابینا

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار  

پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود:  

من کور هستم لطفا کمک کنید.   

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت.  

فقط چند سکه در داخل کلاه بود.  

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی   

او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار  

پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل   

برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.  

مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان  

کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ 

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به  

شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.  

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی  

او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!