گره گشای ( پروین اعتصامی )

به نظر من شعر گره گشای پروین اعتصامی یکی از بهترین شعرهای ادب فارسی است اگه  

 

نخونیش واقعا از دستت رفته : 

 

 

پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت

 

 هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود

  

این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک

  

این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا

  

روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی

  

دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود

 

 هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی

 

 شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون

 

 روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار

  

صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم

 

 از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری

  

ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند  

 

درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

  

رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام

  

زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر

  

گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست

  

چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا

  

می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس

  

آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم

  

درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست

 

 بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل

  

این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه

 

 دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته

  

بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر

 

 سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی

 

 این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره

 

 چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای

 

 تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را

  

هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی

 

 من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز

  

ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای

  

آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود

 

 من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط  

ا 

لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک

 

 چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر

 

 سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود

  

هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است

  

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای

 

 زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را

  

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند

  

گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب

 

 هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود

 

 رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان

 

 ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست

 

 زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را

 

 اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند

 

من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز

 

 من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال

  

بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای

 

 گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی

 

 در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش