فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا 

 

به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ،  

 

چقدر فقیر هستند . آن دو یک شبانه روز در خانه محقر  

 

یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر  ، 

 

مرد از پسرش پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی ؟ 

 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما  

 

در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا . ما در حیاطمان یک 

 

یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . 

 

ما در حیاتمان فانوس های تزیینی داریم و انها ستارگان را 

 

دارند . حیاط ما به به دیوارهایش محدود می شود اما 

 

باغ انها بی نهایت است .  

 

با شنیدن حرف های پسر زبان پدر بند آمده بود . بعد  

 

پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان 

 

دادی که چقدر فقیر هستیم .